جفت شش!

ساخت وبلاگ

بعد دوماه جر و بحث بالاخره قبول کردم کوتاه بیا نیست و باید خودم کوتاه بیام. منم عوضش سه تا مرکز خرید چرخوندمش بگم رییس کیه در عوضش سر چیز دیگه قول داد... 

ماشالا اومد رسید از راه نرسیده زد زیر قولش، بعدشم دید من گریم درومد گفت: لووس خب باشه باشه ..!

عالی ترین بدقولی بود !

_ نوشتم بعدا یادم نره ! 

My_purple

-چهارد.دی.صفردو

جفت شش!...
ما را در سایت جفت شش! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emiss-teacher5 بازدید : 23 تاريخ : پنجشنبه 21 دی 1402 ساعت: 17:09

گیت رو که رد شدم موقع کشیدن چمدونم دستم خورد به ترازوی گیت و قشنگ روی دستم آنی کبود شد باد کرد. رفتم نشستم منتظر پرواز یهو اذان موذن زاده پخش شد... دیگه نتونستم اونقدا هم که بقول نگین عروس خاله فک میکردن محکم باشمو زدم زیر گریه انقد که کنار دستیم اومد گفت دستت خیلی درد میکنه؟؟ صدامون کردن رفتیم رد شدیم سوار بشیم. روی پله ها که رسیدم اوایل طلوع آفتاب بود. یه حال عجیبی داشتم؛ بین طلایی آفتاب و سیاهی شب... برگشتم از همون بالا پشت سرمو نگاه کردم. از پشت چشمای خیس و لبهای بسته خیلی چیزا یادم اومد... خیلی چیزا.... تنهاییا، غمها، قضاوتها، صبوریا و آه از صبوریام... یه دفعه دیدم پسره مهمانداره اومد زد رو شونه هام گفت همه غم هاتو بزار همین جا بیا سوار شو... ببین همه رفتن تو... میخواستم بگم امروز سه ماه از اومدنم گذشت و لاکچری طور بنویسم "وای چه عین برق گذشت" اما نه... من با تقریبا هیچ پشتوانه و هیچ پولی مهاجرت کردم و اگر داشتم قطعا جایی دیگه میبودم اما رو پای خودم بودن برام میارزید... تو این سه ماه اندازه سه سال دلتنگی، غربت، نداری و تنهایی رو با همه وجودم لمس کردم...  اینارو مینویسم امیدوارم سال بعد این موقع به خودم بقول امیررضا برای اینهمه قوی بودن افتخار کنم...               -پنج. دی.صفر دو جفت شش!...
ما را در سایت جفت شش! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emiss-teacher5 بازدید : 28 تاريخ : شنبه 9 دی 1402 ساعت: 4:55